وفور بیش از حد درندگان
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

 

قصه های آقای کوینر
برتولت برشت
 
• وقتی آقای کوینر اندیشنده شنید که معروف ترین جانی نیویورک ـ سردسته خونخوار قاچاقچی ها و قاتل ها ـ بسان سگی به رگبار بسته شده و بی سر و صدا به گور سپرده شده، برآشفته شد:

• «ببین کار به کجا کشیده» آقای کوینر اندیشنده گفت.
• «که حتی جانی خونریز نمی تواند در امان باشد!
• که حتی آنکه به هر کاری حاضر است، نمی تواند کامیاب شود!


• همه می دانند که هر کس به عزت انسانی اندیشیده، پیشاپیش باخته.
• اما کسانی هم که به عزت انسانی حتی تره خرد نمی کنند، بازنده اند؟

• این بدان معنی است که هرکس عمیقتر سقوط کند، رفیعتر صعود می کند؟

• شباهنگام آدم های عادی عرقریزان در عالم خواب خطائی مرتکب می شوند.
• آهسته ترین صدای پا به وحشت شان می اندازد.
• وجدان شان در عالم خواب هم دست برنمی دارد.


• و حالا می شنویم که جانی خونریز هم حسرت خواب راحت دارد!

• چه بلبشوئی!
• چه ایامی!


• ظاهرا با پستی عادی، دیگر نمی توان به هدف رسید.

• با قتل و قاچاق دیگر نمی توان ترقی نمود.
• برای ارتکاب دو ـ سه خیانت، هر روز قبل از ظهر همه حاضرند.
• حاضر بودن اما چه می تواند باشد، اگر کارآئی در کار نباشد.


• بی وجدانی حتی دیگر کفایت نمی کند:
• حرف آخر را کارآئی می زند!

• از این رو ست که هر بی وجدانی بی سر و صدا گور به گور می شود.

• از بس شبیه هم اند، جلب توجه دیگر نمی کنند.

• او که اینهمه شیفته پول بود، چقدر ارزان تر می توانست گور بخرد؟

• اینهمه آدمکشی، اینقدر عمر کوتاه!
• اینهمه جنایت، اینقدر بیکسی!

• اگر فقیر می بود، عمرش کوتاهتر می بود؟
• اگر تهیدست تر می زیست، تنهاتر می زیست؟

• چطور می توان با توجه به این مسائل نا امید نشد؟


• چه نقشه ای دیگر می توان کشید؟

• به چه جنایتی فزونتر از این می توان دست یازید؟

• وقتی بیش از حد طلب می شود، چه می توان کرد؟»

• « دیدن این چیزها شهامت از آدم سلب می کند!» آقای کوینر ـ دل افسرده ـ گفت.

پایان

August 8th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان